ژيلا بني يعقوب(بخش چهارم)

ـ"انتظار داشتم وقتي وارد بند ميشوم از چند طرف به سرم بريزند و ضربه اي نثارم كنند. اما اين طور نشد. فقط چشمم را بستند و گفتند: لطفا از اين طرف تشريف بياوريد. بعد وسايل شخصي ام را تحويل دادند. روي دستم چهار تا پتو گذاشتند، يك كاسه استيل، يك قاشق، يك سبد و يك سفره كوچك".
پس از عبور از ميان يك راهروي باريك وقتي صداي بسته شدن در آهني را پشت سرش شنيد، وحشت كرد. پرسيدم:"خيلي ترسيده بودي؟"
ـ"بله، ترسيده بودم، خيلي هم. برايم مهم نيست كه ديگران با شنيدن حرفهايم بگويند من آدم ترسويي هستم. از اين ترس اصلا خجالت نميكشم. همه چيز مبهم و نامعلوم بود، از جمله سرنوشت و آينده ام... چرا نبايد ميترسيدم، چرا؟" ادامه ......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر