۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه

گفتگو با نيكان كاريكاتوريست
ژيلا بني يعقوب(بخش چهارم)

همين سرباز وقتي كاغذي را كه تعيين ميكرد كوثر بايد به كدام بند برود از دست همكارش گرفت، رنگ از رخسارش پريد و گفت:"بند 209". كوثر چيز زيادي درباره بند 209 نميدانست، اما يكهو ترسيد:
ـ"انتظار داشتم وقتي وارد بند ميشوم از چند طرف به سرم بريزند و ضربه اي نثارم كنند. اما اين طور نشد. فقط چشمم را بستند و گفتند: لطفا از اين طرف تشريف بياوريد. بعد وسايل شخصي ام را تحويل دادند. روي دستم چهار تا پتو گذاشتند، يك كاسه استيل، يك قاشق، يك سبد و يك سفره كوچك".
پس از عبور از ميان يك راهروي باريك وقتي صداي بسته شدن در آهني را پشت سرش شنيد، وحشت كرد. پرسيدم:"خيلي ترسيده بودي؟"
ـ"بله، ترسيده بودم، خيلي هم. برايم مهم نيست كه ديگران با شنيدن حرفهايم بگويند من آدم ترسويي هستم. از اين ترس اصلا خجالت نميكشم. همه چيز مبهم و نامعلوم بود، از جمله سرنوشت و آينده ام... چرا نبايد ميترسيدم، چرا؟" ادامه ......

هیچ نظری موجود نیست: