۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه

گفتگو با نيكان كاريكاتوريست
ژيلا بني يعقوب(بخش ششم)

ــ "از پرسش اصلي خيلي دور افتاديم. يك بار ديگر سئوالم را تكرار ميكنم كه دوست داري بازهم به زندان بيفتي يا نه؟"
ـ"هيچ علاقه اي به زندان ندارم. هنوز مانده ام بعدها چطور زندان رفتنم را براي دخترم، "نگار"، توجيه كنم. در ذهنم آينده اي را تصور ميكنم كه وقتي ميخواهم احترام به قانون را براي او تبيين كنم، بايد بگويم كسي را كه قانون را زير پا بگذارد، به زندان مي اندازند. آن وقت دخترم خواهد پرسيد "پدر! پس چرا تو را به زندان انداختند" و بعد من در جوابش خواهم گفت"بعضي ها فكر ميكردند من كار بدي كرده ام به همين خاطر مرا روانه زندان كردند و بعد دوباره او ميپرسد...".
حرفش را قطع كردم و گفتم:"چيزي كه باعث نگراني تو شده آن قدرها واقعي نيست. همين چند روز پيش شنيدم كه گنجي در يك تماس تلفني به خانواده اش گفته به آن طرفي ها(كساني كه او را به زندان انداخته اند) بگوييد اين روزها وقتي فرزندان ما در خيابان راه ميروند، با افتخار سرشان را بالا ميگيرند و ميگويند "ما فرزندان گنجي هستيم، ما فرزندان باقي هستيم" اما آيا فرزندان آنها ميتوانند سرشان را بالا بگيرند و بگويند، پدران ما كساني هستند كه گنجي، باقي و ... را به زندان انداخته اند" نيك آهنگ فكر ميكنم نگراني ات در اين خصوص كاملا بي مورد باشد. بالاخره نگفتي چرا اين قدر از زندان ميترسي؟" ادامه .....

هیچ نظری موجود نیست: