۱۳۸۱ آبان ۷, سه‌شنبه

گفتگو با نيكان كاريكاتوريست
ژيلا بني يعقوب(بخش سوم)

در دوران تازه مطبوعات كه با تولد روزنامه هايي آغاز شد كه بعدها نام "دوم خردادي" به خود گرفتند، او مدام در حركت بود: حركت از يك تحريريه به تحريريه اي ديگر.
هر روز هنوز آفتاب نزده بود كه به "آفتاب" ميرسيد: در "آفتاب امروز" هر صبح وقتي وارد تحريريه ميشدم، او را پشت ميزش در آتليه ميديدم كه با عجله روي كاغذ خط ميكشيد، خط هايي كه خيلي زود شبيه كسي يا چيزي ميشد.
ــ "نيك آهنگ! خيلي سحرخيز شده اي ... ساعت چند از خانه راه افتاده اي كه صبح به اين زودي اينجايي ؟ چيذر كجا؟ هفت تير كجا؟".
سالهاست كه در منطقه چيذر زندگي ميكند، چرا كه معتقد است خانه در آنجا ارزان تر است.
يك اتفاق به شهرتش افزود: زماني كه قاضي مرتضوي او را روانه زندان كرد، آوازه اش در ايران و جهان پيچيد.
تعداد زيادي از روزنامه ها عكسي را در صفحه اول خود چاپ كردند كه نيك آهنگ را در اتومبيلي كه او را به زندان ميبرد، نشان ميداد. او در همه عكس ها ميخنديد. به چه چيز ميخنديد؟
ــ پرسيدم:"آن لبخندها واقعي بود؟ يا وانمود ميكردي؟"
ـ"همان عكسي را ميگويي كه دو سرباز دوطرفم نشسته اند؟"
ــ "و هم آن يكي عكسي كه روي نيمكت دادگاه نشسته بودي؟"
ـ"وقتي مرا با تاكسي به طرف زندان ميبردند، دوستم، بهروز مهري، سرش را داخل ماشين كرد تا از من عكس بگيرد. تا او را ديدم ناخودآگاه خنده ام گرفت."
ــ "پس واقعا خنده ات گرفته بود؟ يعني هيچ تعمدي در خنديدن نداشتي؟"
ـ"خب، راستش را بخواهي، چرا!... در يك لحظه به اين موضوع فكر كردم اگر قيافه ام در اين عكس ها غمگين باشد، ميتواند باعث خوشحالي كساني بشود كه از كاريكاتورهاي من ناراحت شده اند... به هرحال ديدن قيافه رفيقم در آن لحظات در آن لبخند بي تأثير نبود".
گرچه نيك آهنگ در آن تصاوير ميخنديد اما چشمانش مضطرب و نگران بود. او اكنون اين نگراني را كتمان نميكند:
ـ"لحظه اي كه با حكم بازداشت موقت مرا روانه زندان ميكردند، بيش از همه نگران همسرم، نيلوفر، و فرزند چندماهه ام بودم. با خودم ميگفتم نكند همسرم از همه چيز بي خبر بماند. يادداشتي براي همسرم نوشتم و از او خواستم قرص هاي مربوط به ميگرن و ناراحتي قلبي ام را بفرستد. گرچه قرص ها برايم اهميت داشت اما با آن يادداشت ميخواستم همسرم را از وضع خود باخبر كنم."
ــ "يادداشت را چطور فرستادي؟"
ـ"يادداشت را نوشتم و آقاي مرتضوي آن را امضا كرد. اين تنها كاري بود كه حاضر شد برايم انجام دهد. نامه را به اميرعباس نخعي خبرنگار روزنامه آزاد كه آن روز در دادگاه حضور داشت، دادم تا براي همسرم ببرد".
نخعي همان روز، نامه را به دست همسرش رساند. پدر نيلوفر كه طبيب است، هرجور بود همان شب قرص ها را به زندان رساند. وقتي زندانبان در سلول كوچكش را باز كرد و قرص ها را به دستش داد، نفس راحتي كشيد:"خيالم راحت شد كه نيلوفر از من بي خبر نيست". هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه دوباره نگراني تمام وجودش را فراگرفت "تازه به اين فكر افتادم كه من ميدانم چه جاي امني هستم اما آنها كه نميدانند. نگراني و اضطراب آنها را كه تصور كردم، خيلي ناراحت شدم". در زندان بود اما دلش در فضاي شهر گردش ميكرد. و بيشتر از همه در تحريريه روزنامه هايي كه در آن كار ميكرد. بي اختيار به ياد كاظم شكري عضو شوراي سردبيري صبح امروز افتاد. چرا شكري؟
شكري با قرار بازداشت موقت راهي زندان شد و نزديك يك ماه در زندان ماند. ترس برش داشت. "نكند مرا هم همان قدر نگه دارند، شايد هم خيلي بيشتر، كسي چه ميداند... به زمان انتخابات ششم هنوز يك ماهي مانده بود. با خودم گفتم تا آن موقع كه حتما اينجا ميهمان هستم" فكر كردن به اين چيزها دلهره اش را بيشتر كرد. شامش را كه خورد براي فرار از هجوم دوباره اضطرابها سعي كرد با زندانيهاي ديگر آشنا شود.
ـ "آدم هاي جالبي بودند. همه به هم كمك ميكردند. روحيه غالب در آنجا "روحيه دادن به همديگر" بود. هر كس سعي ميكرد كاري انجام دهد. از تميز كردن زمين تا ظرف شستن... همه اين كارها به خاطر "زندگي" بود. ميخواستند "حس زنده بودن" را فراموش نكنند. زندگي در زندان هم چيز قشنگي بود. چيزي كه هرگز فكرش را هم نميكردم."
ــ "زندانبان ها چطور بودند؟"
ـ"آخرشب مي آمدند، آمار زنداني ها را ميگرفتند و ميرفتند".
ــ "رفتارشان چه طور بود؟"
ـ"خيلي مودب و محترمانه".
ــ "تو را شناختند؟".
ـ"فكر ميكنم شناختند اما به روي خودشان نياوردند... آنجا كسي به كسي نزديك نميشود مگر با يك هدف خاص و براي گرفتن اطلاعات. زنداني و زندانبان به هم اعتماد ندارند".
... نيك آهنگ هنوز رفتار درجه دار و سرباز نيروي انتظامي را كه از دادگاه تا اوين او را همراهي ميكردند، از ياد نبرده است.
ـ"تمام طول راه مرا دلداري دادند... جالب تر از برخورد آنها، رفتار پر از احترام كادر اداري دادگاه بود. قبل از اينكه مرا به زندان بفرستند، برايم ناهار و چاي آوردند و به راحتي اجازه دادند نمازم را بخوانم".
ــ "لحظه ورود به زندان چه حسي داشتي؟"
ـ"اولين حسم اين بود كه سربازاني كه آنجا خدمت ميكنند، چقدر آدمهاي باحالي هستند. وقتي اسمم را در دفتر نوشتم و اثر انگشتم را جلوي آن زدم. يك سرباز پرسيد جرمت چيست؟ وقتي گفتم مطبوعاتي ام، گفت همان نيستي كه قم را به هم ريخته."... طلبه هاي قم در اعتراض به يك كاريكاتور نيك آهنگ كه در روزنامه آزاد به چاپ رسيده بود، چند روزي در مسجد اعظم قم به تحصن نشستند. قاضي مرتضوي كوثر را به خاطر همين كاريكاتور روانه زندان كرد.
كوثر با تعجب نگاهي به آن سرباز كرده و گفته بود:"باور كن مسبب شلوغي قم من نيستم. آنها دچار سوءتفاهم شده اند...". آن سرباز نگذاشته بود حرفهاي او تمام شود:"من كاري به اين كارها ندارم. تا اينجا نشسته اي و تو را داخل بند نبرده اند يك كاريكاتور از من بكش ... دمت گرم". با همه دلهره اي كه داشت، كاريكاتور را كشيد. او معتقد است سرباز با اين كار قصد داشته به او روحيه بدهد.وقتي كاريكاتور را از دست كوثر گرفت، لبخندي از سر رضايت بر لبانش نقش بست و با ساده دلي و تبسم به يادماندني اش گفت:"تاريخ بزن كه چه روزي است و كجا هستيم". ادامه دارد ....

هیچ نظری موجود نیست: