اردشير رستمي روزنامه نگار طرح و رنگ و رويا
حسن زرهي(بخش دوم)
خودش از پدر كارگر معتادش ميگويد:
"پدرم معتاد بود و مادرم فكر ميكرد اگر در روستا زندگي كنيم، ترك ميكند. ما به روستا رفتيم، پدرم هم ترك كرد اما دوباره شروع كرد، خيلي زود همه چيز را فراموش كرده بود."
از دوستانش، و از كتابهايي كه به او ميدادند، اينگونه ياد ميكند اردشير:
"روزي كه رفتم كتاب حسن و محبوبه را به صاحبش بازگردانم، مادرش تا در را به رويم باز كرد، زد زير گريه. ميخواستم به گورستان بروم و برايش فاتحه بخوانم، مادرش نشاني قبر پسرش را نميدانست."
"روزي ديگر براي بازگرداندن ماهي سياه كوچولو رفته بودم كه خواهرش گفت: "ديگر نمي آيد. هيچ وقت. بعد از اين هم سراغش را از هيچ كس نگير." خواستم كتاب را به او بدهم اما نگرفت. نفهميدم چرا! چند روز بعد كه داستان راستان را به در خانه صاحبش بردم، پدرش گفت:"مگر خبر نداري؟ چند روز پيش در جبهه شهيد شد... همه دوستانم را از دست داده بودم، همه شان را ... اين اتفاقات ابتدا تناقض شديدي در من ايجاد كرد و بعدها رازهاي دنيا را بر من آشكار كرد. رازهايي كه با تمام تناقضاتش حقيقت زندگي بود و هيچ كدام بدون ديگري معنايي نداشت ..."
"اتفاقاتي كه در دوران كودكي در اطراف خود ميديدم، تبديل به تصاوير ماندگاري در ذهن من ميشد. تصاويري كه بعدها تبديل به كاريكاتور شد. همان تصاوير مرا كاريكاتوريست كرد."
اردشير از فقر و از زحمت رسيدن به نان و بيكاري و معتادي پدر چنين ياد ميكند:
"تنها غذاي ما نان بود، اما براي به دست آوردن همين نان هم پولي نداشتيم و بايد كار ميكرديم. مادرم تكه پارچه هايي را كه خياطي ها دور ميريختند جمع ميكرد و براي ما مي آورد تا آنها را رشته كنيم. پارچه هاي رشته شده را به مغازه هاي مكانيكي ميفروختيم تا مكانيك ها دستشان را با آن پاك كنند. براي هر كيلو از رشته ها 5 ريال ميگرفتيم. نتيجه ي دو ـ سه روز كار چهار گوني "رشته" بود كه پنج يا شش تومان از ما ميخريدند. وقتي پارچه ها را رشته ميكرديم پرزش در گلومان ميرفت و اذيتمان ميكرد. وقتي تشنه ميشديم نبايد آب ميخورديم، چون آب باعث ميشد پرزها بيشتر به گلو بچسبد و بيشتر اذيت شويم. وقتي ميخواستيم كار را شروع كنيم، مادر به هركدام از ما يك شكلات ميداد تا در دهان بگذاريم و بمكيم. شكلات را كه ميمكيديم، پرزهاي پارچه كمتر گلو را ميسوزاند. اما حيف! حيف كه شكلات خيلي زود تمام ميشد و با تمام شدنش سوزش گلوي ما بيشتر ميشد. ما پنج بچه بوديم و مادر نميتوانست روزانه بيشتر از يك شكلات به ما بدهد. يعني پول نداشت كه بيشتر از اين شكلات بخرد. من يك بار شكلاتم را براي شش ـ هفت ساعت در دهان نگه داشتم. در پايان روز وقتي شكلات در دهانم را به خواهرم نشان دادم، گفت كه مادر به تو شكلات هاي زيادي داده بود؟ گفتم نه، گفت پس حتما شكلات را همين الان در دهانت گذاشته اي، گفتم نه و بعد راه حل را به او هم ياد دادم: شكلات را با كاغذش در دهان بگذار. مدتي با كاغذش بازي كن، بعد يك گوشه از آن را سوراخ كن، از همان گوشه شكلات را كم كم بخور. اين جوري خيلي طول ميكشد تا شكلاتت تمام شود و پرزها كمتر اذيتت ميكند."
۱۳۸۱ مهر ۱, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر