۱۳۸۱ خرداد ۲۲, چهارشنبه

خنده و نسبيت فرهنگي .......................................... شماره 3

انسان به واسطه فرهنگ است كه از جوامع ديگر متفاوت مي شود و اين تفاوت كه بعدها به نسبيت فرهنگي مي انجامد ، برخورد او را با پديدهاي گوناگون ، دسته بندي مي كند .مثلا” نسبت به فلان مورد ، انفعال به خرج مي دهد و نسبت به فلان لطيفه ، واكنش نسان مي دهد .
جغرافيا نيز مي تواند به عنوان عنصري از عناصر فرهنگي ، مطرح باشد . روستاي دور افتاده اي كه از همه سو با كوه هايي مرتفع ، احاطه شده و با ابزارهاي محدود سر و كار داشته باشد ، از درك بسياري از مفاهيمي كه با ابزارهاي جديد سر و كار داشته باشد ، عاجز است . در اين صورت ، از درك مناسباتي كه اين ابزار با هم دارند نيز ناتوان مي ماند . فرض مي كنيم به اين روستا سفر كرده ايم و مي خواهيم لطيفه اي را بازگو كنيم :
دادرس : خانم ، آخه چرا پس از آن شب نشيني باشكوه ، سر شوهرتان را با گوشي تلفن شكستيد ؟
خانم : آخه نيمه شب بود و نتوانستم كفش پاشنه بلندم را پيدا كنم !!!
حال ببينيم چرا يك روستايي با مشخصات بالا ، از درك چنين لطيفه اي عاجز مي ماند و در ارئه واكنش مطلوب ، دچار ناتواني حسي مي شود .
اولا” دادرس ، تلفن و كفش پاشنه بلند براي او چيزهاي ناشناخته اي هستند . ثانيا” نيمه شب براي او بي مفهوم است . يك روستايي ، غروب مي خوابد و سحر بر مي خيزد . براي او تصور اينكه عداه اي شب نشيني مي كنند و شوهرها معمولا” نيمه شب به خانه مي آيند و با همسرانشان مشاجره مي كنند بسيار مشكل است . از اين گذشته در عرف او كتك خوردن مرد از زن به حدي غير مترقبه و دور از انتظار است كه حتي فكرش را هم نمي تواند بكند . چه رسد به اين كه آن را در تصورش بيافريند و صحنه هاي متنوعي از آن را طراحي كند . ادامه دارد ......


.

هیچ نظری موجود نیست: